درآمد: آنچه در پیِ می‌آید ادامه گفتاری از مصطفی ملکیان با عنوان «بحران معنویت» می‌باشد که در دهم شهریور ماه 1384 در سالن اجتماعات مجتمع فرهنگی امام صادق اصفهان و با حضور  اعضای کانون توتم اندیشه ایراد گردیده است.

 پیش از اینكه پیش‌فرض‌های زندگی معنوی را خدمتتان عرض كنم مایلم استخوان‌واره و اصل بحث را خدمت شما بیان کنم.

بحث معنویتی که من در سال گذشته مطرح کردم، چهار فقره اصلی داشت: فقره اول در مورد این بود که اساساً معنویت یعنی چه؛ یا به تعبیر دیگری به چه پدیده یا پدیده‌هایی معنویت گفته می‌شود؛ در آنجا گفتیم که معنویت دقیقاً به معنای دینداری و دین‌ورزی و یا به معنای سیر و سلوک عرفانی و یا حتی به معنای اخلاقی زیستن هم نیست و یا به تعبیر دیگری با بیان سه نیست به چیزی که هست رسیده بودیم.

فقره دوم در این باب بود که ما چه نیازی به معنویت داریم و درآنجا به این نکته اشاره کردم که هر انسانی در هر دوره‌ای، در هر تاریخی که زندگی می‌کند نیازمند معنویت است ولی در زمان ما این نیاز بیشتر احساس می‌شود؛ در واقع با توجه به مؤلفه‌هایی كه زمان ما را از دیگر زمانها جدا می‌کند می‌بینیم که نیاز به معنویت در این زمان بیشتر احساس می‌شود.

فقره سوم در این باب بود كه کسانی که معنوی زندگی می‌کنند، چگونه زندگی می‌کنند. که همانطور که گفته شد در جلسه قبل به 13 کار خاص یا 13 رویکرد رفتاری خاص اشاره شد، که معنویان با توجه به این 13رویکرد رفتاری خاص، زندگی می‌کنند و یا به عبارت دیگر با این 13 رویکرد رفتاری خاص است که معنویان به آرامش می‌رسند؛ و این 13 رویکرد هزینه‌ای است که معنویان برای بدست آوردن آرامش می‌پردازند.

فقره چهارم در واقع چیزی است که امروز می‌خواهم در مورد آن صحبت کنم و آن این است که اگر شخصی خواستار زندگی با آن 13 رویکرد خاص بود باید یک سلسله پیش‌فرض را قبول کند تا با توجه به آنها بتواند آن 13 رویکرد را در زندگی داشته باشد. بحث امروز بنده در مورد این پیش‌فرضها است.

اما قبل از اینکه پیش‌فرض‌ها را بیان کنم مایلم که نکته‌ای را خدمت شما عرض نمایم. با این که در این زمان نسبت به دیگر زمانها ما نیاز بیشتری به زندگی معنوی داریم، ولی کمتر از بقیه زمانها می‌توانیم زندگی معنوی داشته باشیم. اینکه ما در این زمان بیشتر به زندگی معنوی احتیاج داریم مورد بحث من در جلسه قبل قرار گرفت اما در مورد اینکه کمتر از بقیه زمانها می‌توانیم زندگی معنوی داشته باشیم باید گفت که این بدین علت است که چون قبول مؤلفه‌ها و پیش‌فرضهای زندگی معنوی در این زمان برای ما دشوار است لذا داشتن زندگی معنوی دسترس‌ناپذیر می‌نماید.

اگر بخواهیم این مسئله را در قالب تمثیل بیان کنیم، مثال این قضیه بدین صورت است که من در نیمه شب دردی دارم و نیاز فوری به پزشک، در واقع در این زمان من نیاز فوری به پزشک دارم اما چون نیمه‌شب است کمترین دسترسی به پزشک دارم. بیشترین نیاز همراه با کمترین دسترسی. امروزه به خاطر 13 ویژگی که بیان شد بیشترین نیاز را به زندگی معنوی داریم اما چون پیش‌فرضهای زندگی معنوی بر ذهن و ضمیر ما غیرقابل باور می‌آید و نمی‌‌توانیم به راحتی آنها را قبول کنیم، کمترین دسترسی را به زندگی معنوی داریم. به دلیل اینکه تا این پیش‌فرضها را نپذیریم نمی‌توانیم معنوی زندگی کنیم و از طرفی پذیرفتن این پیش‌فرضها نیز دشوار است، می‌توانیم چیزی را كه در جلسه قبل تحت عنوان بحران معنویت تعبیر شد، تفسیر كنیم.

در اینجا به بیان پیش‌فرضهای زندگی معنوی که به ظاهر اجتناب‌ناپذیر و گریزناپذیرند، می‌پردازم.

 پیش فرض اول: نظام جهان، نظامی اخلاقی است.

این پیش‌فرض بدین معناست که در این جهان هیچ نیکی و هیچ بدی گم‌شدنی نیست. بر عکس اشیاء مادی که ممکن است در زمانی در معرض دید ما نباشند، هر نیکی و هر بدی در جهان باقی مانده و گم نمی‌شود. نتیجه این پیش‌فرض این است که اگر نیکی کردی این نیکی در جیب تو خواهد رفت و اگر بدی کردی این بدی از جیب تو خواهد رفت. البته قبول این پیش‌فرض که نظام جهان یک نظام اخلاقی است بسیار سنگین و گران می‌آید، ولی به هر حال برای زندگی معنوی این پیش‌فرض لازم است.

این پیش‌فرض البته یک پیش‌فرض مشترک در ادیان و مذاهب جهان است؛ همه ادیان و مذاهب جهان اعتقاد دارند که نظام جهان یک نظام اخلاقی است به عنوان مثال ما در قرآن این آیه را داریم كه:

« من یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره » اگر به اندازه سنگینی یک مورچه خوبی کنی، می‌بینی و اگر به اندازه سنگینی یک مورچه بدی کنی می‌بینی. حال اگر نظام جهان یک نظام اخلاقی باشد ما باید دو پیش‌فرض داشته باشیم كه این نظام اخلاقی را جمعاً برایمان تصویر كند؛ این دو پیش‌فرض عبارتند از:  اول اینکه جهان چنان است یا چنان ساخته شده است (بر اساس اینکه الهی نباشیم یا باشیم) که نیک و بد اعمال ما را فهم می‌کند و دوم آنکه جهان چنان است یا چنان ساخته شده است که متناسب با این فهم، عكس‌العمل نشان می‌دهد. با قبول این دو پیش‌فرض بطور همزمان می‌توانیم در نظر بگیریم که نظام جهان یک نظام اخلاقی است. به تعبیر دیگری جهان نسبت به اعمال و رفتار اخلاقی ما کور و کَر نیست بلکه کاملاً ادراک می‌کند که این عمل یا سخن من،  از سر خدمت است یا از سر خیانت، سخنی صادق است یا کاذب؛ سخنی است صادقانه یا ریاکارانه و ....

البته همانطور که گفتم قبول این پیش‌فرض بسیار دشوار به نظر می‌رسد اما من در آخر صحبتم به این نکته اشاره خواهم کرد که چطور می‌توان این پیش‌فرضها را كه قابل استدلال نیستند، پذیرفت.

 پیش‌فرض دوم: تواناییهای انسان بسیار بیشتر از آن است كه خود فرد در نگاه اول می‌بیند.

چه بسا ما تصورمان از تواناییهای‌مان به نظر خودمان بیش از حد باشد، ولی هیچ وقت این طور نیست که تصورمان از تواناییهای‌مان به اندازه خود توانایی‌مان باشد، بلكه همواره از توانایی واقعی‌مان كمتر است.

این پیش‌فرض را با ذكر یک مثال بهتر روشن می‌کنم: یک اتاق را با مساحت 1000 متر مربع در نظر بگیرید که فاصله دو دیوار آن مثلاً 25 متر است، شما هر کاری که انجام دهید مسافت بین دو دیوار این اتاق 25 متر است؛ اگر در اطاق دراز بکشید فاصله دو دیوار 25 متر است، اگر بنشینید باز هم 25 متر است و ... هر کنش و یا واکنشی که انجام دهید فاصله دو دیوار همان 25متر باقی مانده و کم و زیاد نمی‌شود؛ اما تواناییهای انسان را اگر به عنوان یک اتاق در نظر بگیریم، اتاقی با این ویژگی است، که اگر مثلاً فاصله دیوارهای این اطاق برای تمام افرادی که در این اطاق نشسته‌اند 25 متر باشد، در صورتی كه شما فاصله بین دو دیوار را طی کنید با طی هر قدم شما دیوار نیز یک قدم به عقب می‌رود؛ و در واقع با حرکت چه در طول و چه در عرض، شما مساحت اتاق را کماکان زیاد می‌کنید؛ تواناییهای ما دقیقاً بدین صورت هستند. بدین ترتیب كه ما هر چه از مجموع تواناییهای ذهنی و روانی که با آنها بدنیا می‌آئیم بیشتر استفاده نماییم، دامنه این تواناییها را بیشتر کرده‌ایم.

مثال خوبی که می‌شود در این زمینه زد تشبیهی است که علما در زمان قدیم در باب تواناییهای انسان با استفاده از آب چاه می‌زنند: اگر10سطل آب از چاه می‌کشیدیم 12 سطل آب از چاه می‌جوشید و اگر 12 سطل را می‌کشیدیم 15 سطل آب می‌جوشید و این مسئله در واقع بیانگر این مطلب است که هر چه از تواناییها بیشتر استفاده کنیم، آنرا افزایش می‌دهیم. توانایی ما یک امر فیکس، ثابت و تغییر‌ناپذیر نیست، به میزان استفاده‌هایی که از آن می‌کنیم خود توانایی را افزایش می‌دهیم. شما ممکن است در حال حاضر باور نکنید که مثلاً مرتاض هندی می‌تواند با هفته‌ای یک بادام زندگی کند، اصلاً توانایی جسمانی شما به شما چنین اجازه‌ای نمی‌‌دهد؛ ولی ما می‌دانیم که همان بیولوژی که بر بدن شما حاکم است؛ بر بدن مرتاض هندی هم حاکم است، اما او با استفاده از این بیولوژی، توانسته خود را به این آستانه برساند. البته این آستانه مثال‌زدنی نیست، مثلاً شما وقتی بشنوید که یک عارف با حرکت چشم خود می‌تواند تغییرات فیزیکی در عالم ایجاد کند یا می‌تواند با نگاه کردن به شما، افکار شما را بخواند، بدون اینکه بخواهم شما را به مرز خرافات نزدیک کنم، ملاحظه می‌کنید که فرق او با شما این است که او از تواناییهای اولیه خود استفاده کرده و توانایی‌ها‌یش بیشتر شده و دوباره توانایی‌ها‌یش را به کار گرفته و تواناییش بیشتر شده و ...

روز اول دیوار حائل در حدود 10 متر است اما روزی می‌رسد که این فاصله دیوار به 2 کیلومتر برسد. این سخن که به حضرت علی (ع) نسبت داده شده‌ است که: تو فکر می‌کنی که جسم کوچکی هستی، اما بزرگترین جهان در تو نهفته است؛ به نظر بنده نشان‌دهنده همین قضیه است. البته شما اگر تکان نخورید، مطمئناً همان جرم ثقیل باقی خواهید ماند اما کسانی که تکان بخورند، خواهند دید که چه مناطق نا‌مكشوفی در سرزمین وجود خود داشتند. هم در جغرافیای وجود خودشان، هم در تاریخ وجود خودشان، هم در پهنای وجود خودشان و هم در ژرفای وجود خودشان. این احساس البته به شما دست نخواهد داد مگر اینکه مسافت کنونی بین دو دیوار طی شود و مساحت اتاق زیاد شود. این نیز برای معنوی زیستن یک پیش‌فرض است و اگر شما این پیش‌فرض را نداشته باشید ممکن نیست که شما بتوانید معنوی زندگی کنید. مثالی بزنم: یکی از 13 نکاتی که در جلسه قبل گفتم این بود که معنویان جهان باید در لحظه حال زندگی کنند و زندگی اینجایی و اکنونی داشته باشند و جز به قدر ضرورت و به وقت ضرورت از حال به گذشته و آینده سیر نکنند؛ خوب کاملاً واضح است که این کار یعنی زندگی اینجایی و اکنونی بسیار مشکل است، آنقدر که نا‌ممکن می‌نماید، ولی معنویان جهان می‌گویند بله ما هم در روز اول همین فکر را می‌کردیم ولی آلان فکر می‌کنیم که اصلاً پرواز کردن به گذشته و آینده کم‌کم نا‌ممکن می‌شود و  این مسئله فقط با قبول پیش‌فرض دوم امکان‌پذیر است، یعنی توجه داشته باشیم که می‌توانیم توانایی‌هایمان را گسترش دهیم.

 پیش‌فرض سوم: باید بپذیریم که امور جهان قابل تقسیم‌اند به تغییر‌پذیر و تغییر‌ناپذیر.

هم کسانی که فکر می‌کنند تمام امور جهان تغییر‌پذیرند و هم کسانی که فکر می‌کنند تمام امور جهان تغییر‌ناپذیرند، نمی‌‌توانند معنوی زندگی کنند. اگر بخواهیم از کلام متکلّمان قدیم استفاده کنیم به تعبیری، کسانی که فکر می‌کردند اختیار صددرصد دارند و کسانی که فکر می‌کردند در جبر صددرصد هستند، هیچ کدام از آنها نمی‌‌توانند معنوی زندگی کنند. این در واقع یک پیش‌فرض است یعنی مفهوم اختیار صددرصد و جبر صددرصد وقتی از قالب فلسفی‌اش بیرون كشیده شود به این معنا است كه همه چیز تغییرپذیر نیست و اما همه چیز هم تغییر‌ناپذیر نیست. چیزهای جهان دو دسته‌اند چیزهایی که انسان واقعاً قدرت تغییر‌شان را ندارد و چیزهایی که انسان قدرت تغییر‌شان را دارد. البته باید توجه داشت که هر چه ما تغییر‌پذیرها را تغییر دهیم، بعضی از تغییر‌ناپذیرها نیز به تغییر‌پذیر تبدیل می‌شوند. بنابراین اینكه چه چیزهایی برای انسان تغییرپذیر یا ناپذیر است، فیکس و ثابت نیست.

بنابراین، باید بپذیریم که جهان مشتمل بر دو نوع چیز است، چیزهای دگرگون‌شونده و چیزهای دگرگون‌ناشونده.

در میان چیزهای دگرگون‌ناشونده، می‌توانیم از قوانین نام ببریم.

در واقع ما نمی‌توانیم قوانین را تغییر دهیم اگر می‌خواهیم دنبال دگرگون‌شونده‌ها برویم باید در واقعیات بدنبال آنها بگردیم. خیلی از واقعیات دگرگون‌شونده هستند. در زبان تمثیل می‌توانیم این مثال را بزنیم که واقعیات مانند سقف ساختمان هستند ولی قوانین مثل سقف آسمان؛ شما هر چه از زیر این سقف به زیر یک سقف دیگر بروید، نمی‌‌توانید از زیر سقف آسمان بیرون بروید. من می‌توانم واقعیتی که در زندگی من هست را عوض کنم اما نمی‌‌توانم قوانینی که حاکم بر هستی است را عوض کنم. به تعبیر دیگری عوض کردن واقعیاتِ زندگی توسط قوانینِ زندگی صورت می‌گیرد. هر کس قوانین زندگی را بهتر بشناسد می‌تواند واقعیات زندگی را راحت‌تر تغییر دهد. ولی خود قوانین را نمی‌‌توان تغییر داد.

بنابراین پیش‌فرض سوم بر این امر تکیه دارد که مسائل جهان بر دو نوعند تغییر‌پذیر و تغییر‌ناپذیر، اما همان طور که قبلاً گفتم تغییرپذیری و ناپذیری این واقعیات به انسانها وابسته است مثلاً ممکن است کسی بگوید : مگر امکان دارد به آدمی یك میلیارد بدهند و یک دروغ بگوید و یا مگر امکان دارد که به آدمی یك میلیارد بدهند و یک دروغ نگوید. در واقع این بدین علت است که تغییر‌پذیرها و تغییر‌ناپذیرها برای افراد متفاوت است.

 پیش‌فرض چهارم: در میان تغییرناپذیرها مهمترین تغییرناپذیر گذشته است.

بر طبق این پیش‌فرض هر گونه کلنجار رفتن با گذشته، کلنجار رفتن با امری است که دگرگون‌شدنی نیست. اگر بخواهم این تغییر‌ناپذیری گذشته را روشن به شما بگویم می‌توانم مسئله را بدین گونه بیان کنم.

گذشته آنقدر تغییر‌ناپذیر است که خدا هم نمی‌تواند گذشته را تغییر دهد. به عنوان مثال خدا دیروز صبح می‌توانست کاری کند که من به جای اینکه تخم‌مرغ بخورم، پنیر بخورم، اما اگر من دیروز تخم‌مرغ خورده باشم خدا نمی‌تواند کاری کند که من دیروز تخم‌مرغ نخورده باشم.

گذشته حتی از حیطه قدرت خدا هم بیرون است. قدرت خدا هیچ گاه به گذشته تعلق نمی‌گیرد بلکه قدرت خدا هم به حال و آینده تعلق می‌گیرد. مثلاً خدا می‌تواند كاری كند كه من الان به جای اینکه سخن x را بگویم سخن y را بگویم یا می‌تواند كاری كند كه من فردا شب به جای اینکه در مکان p باشم در مکان q باشم، اما اگر من آلان به جای سخن y سخن x را بگویم 1 ثانیه بعد هم خدا نمی‌‌تواند كاری كند كه من در یك ثانیه قبل سخن y را گفته باشم. قدرت خدا به گذشته تعلق نمی‌گیرد. البته خود این مثال مبتنی بر این پیش‌فرض است كه خدا زمان‌مند است. یعنی مثلاً برای خدا گذشته وجود دارد در صورتی كه این مسئله اشتباه است و این مثال را من فقط از این باب زدم كه مشخص شود وقتی كه خدا هم نمی‌‌تواند گذشته را دگرگون كند به طریق اولی ما هم نمی‌‌توانیم گذشته را دگرگون کنیم. بنابراین هر گونه کلنجار رفتن به گذشته، هر گونه اندیشیدن به گذشته، چیزی جز حسرت، چیزی جز غم، چیزی جز پشیمانی، چیزی جز عدم سلامت روانشناختی و جز عدم كمال اخلاقی، برای ما به بار نمی‌‌آورد. گذشته را می‌شود مرمت كرد اما تغییر نمی‌توان داد. مثلاً اگر من دیروز دست خود را سوزانده باشم می‌توانم با استفاده از پماد خاصی روند بهبودی آن را تسریع کنم، یعنی در واقع می‌توانم گذشته را مرمت كنم اما نمی‌توانم كاری كنم كه دیروز دست من نسوخته باشد.

 پیش‌فرض پنجم: پیش‌فرض پنجم در واقع مربوط به این واقعیت است كه هر شخصی كه در گذشته خود بنگرد جهل‌ها، خطاها و سوء‌نیت‌ها‌یی می‌یابد؛ این پیش‌فرض براین امر تكیه داردكه هر كس خواهان این است كه گذشته‌‌ا‌ش برایش آزار‌دهنده نباشد، باید تصمیم بگیرد كه آینده‌ا‌ش را جوری دیگر بسازد.

در واقع در لحظه‌ای كه آ‌دمی تصمیم می‌گیرد كه دیگر آینده‌ا‌ش مثل گذشته‌اش نباشد و به گذشته سنجاق نباشد، گذشته جور دیگری می‌شود و یا در واقع می‌توان گفت كه گذشته با وجود خطاها و سوء‌نیت‌ها، پذیرفتنی می‌شود. تا وقتی كه گذشته مثل آینده است از گذشته هیچ درس‌آموزی نمی‌‌توان گرفت، اما همین كه شخص خواستار تغییر شد، می‌تواند از گذشته خود درس‌آموزی بگیرد.

در واقع در زندگی واقعی در لحظه‌ای كه تصمیم جدی می‌گیریم كه آینده‌مان مانند گذشته نباشد، و درصدد تغییر برآمدیم، می‌بینیم كه آن گذشته تلخ و ناگوار باعث چنین زندگی خوبی شد و در نتیجه گذشته برایمان دلپذیر خواهد شد.

 پیش‌فرض ششم: آینده بطور كامل در دست ما نیست.

در دو پیش‌فرض قبلی گفتم كه گذشته كا‌ملاً تغییر‌ناپذیر است، در این پیش‌فرض می‌خواهم به این مسئله اشاره کنم كه آینده تغییر‌ناپذیر نیست اما تنها درصدی از تغییر آینده در دست ما است و هر امری در آینده  را ما نمی‌توانیم تغییر دهیم؛ این در واقع به این معنی است كه انسان هر امری را كه انجام می‌دهد تا به هدفی برسد به محض اینکه آن كار را انجام داد، باید خواست آن هدف را فراموش كند، چون معلوم نیست كه آن هدف حاصل شود یا نه.

چیزی كه معنویان جهان از آن به كنشِ بی‌خواهش تعبیر می‌كنند. كنشِ بی‌خواهش به این معناست كه من كاری را برای رسیدن به هدفی انجام می‌دهم اما وقتیكه آن كار را انجام دادم نباید دغدغه این را داشته باشم كه آیا به هدف خود می‌رسم یا نه؛ چرا كه حاصل آمدن هدف فقط به كار من بستگی ندارد و عوامل زیادی در عالم باید دست به دست هم دهند تا آن هدف بدست آید. اگر بخواهیم این مسئله را به صورت دیگری بیان كنیم، می‌توانیم بگوییم كه ما آدمیان یا بی‌كنشیم یا با‌‌كنش و با‌خواهش؛ در صورتی كه انسانهای معنوی با‌كنشند و بی‌خواهش؛ به عبارت دیگر ما انسانهای عادی یا خواستار چیزی نیستیم و طبیعتاً كاری هم انجام نمی‌دهیم و یا از طرف دیگر در خیلی از موارد كنش داریم و خواهش هم داریم یعنی برای رسیدن به هدف، كاری انجام می‌دهیم، اما بعد از آن همچنان نگرانیم كه آیا آن هدف به دست می‌آید یا نه. به عنوان مثال من درس می‌خوانم تا در كنكور قبول شوم، اما با اینكه درسم را خوانده‌ام نگران این هم هستم كه آیا در كنكور قبول می‌شوم یا نه؛ كاری كه از دستم بر می‌آمده انجام داده‌ام ولی انتظار دارم كه به نتیجه هم برسم، و این در حالی است كه فكر می‌كنم نتیجه فقط در گرو كار من است؛ در صورتی كه واقعاً نتیجه كاملاً در گرو كار من نیست و یك درصدی از نتیجه در گرو كار من است و خیلی چیزهای دیگر باید دست به دست هم دهند تا آن نتیجه حاصل شود. انسانهای معنوی كنشِ بی‌خواهش دارند، یعنی برای رسیدن به هدف، هر كاری كه از دستشان بر می‌آید انجام می‌دهند اما به محض اینكه كار خود را انجام دادند دیگر دغدغه این را ندارند كه آن هدف بدست می‌آید یا نه. چونكه می‌دانند كه آینده به طور كامل در اختیار ما نیست.

فرق یك كشاورز معنوی با یك كشاورز عادی در این است كه یك كشاورز عادی یا دانه نمی‌افشاند برای اینكه گندم نمی‌خواهد و یا دانه می‌افشاند و گندم را هم حتماً می‌خواهد، اما یك كشاورز معنوی دانه می‌افشاند اما نسبت به اینكه گندم حاصل بیاید یا نه سعی می‌كند یك بی‌تفاوتی در خودش ایجاد كند، چون می‌داند كه آینده در اختیارش نیست، و گندم فقط با كاشتن او حاصل نمی‌آید و خیلی چیزهای دیگر باید دست به دست هم دهند تا گندم حاصل شود و ممكن است كه دست به دست هم ندهند؛ بنابراین عمل نباید لزوماً همراه با خواهش باشد.

بنابراین این پیش‌فرض همانطور كه گفتم بر این امر تكیه دارد كه درست است كه درصدی از آینده تغییرپذیر است اما تمام تغییرپذیری آن در دست ما نیست و فقط درصد ناچیزی از تغییرات در دست فرد می‌باشد. ممكن است كه من تمام سعی و تلاشم را بكنم كه فرزندم یك فرد اخلاقی و فرهیخته بار بیاید، اما اگر او یك شخص فرهیخته بار نیامد، نباید افسوس بخورم؛ چرا كه اخلاقی بار آمدن فرزند من فقط منوط به رفتار من نیست و عوامل دیگری نیز در این قضیه تأثیر می‌گذارند.

 پیش فرض هفتم: لذت و الم و درد و رنج و از آن سو آرامش و خوشی و ناخوشی مسائلی subjective هستند و كاملاً به خود شخص بستگی دارند.[مسائل subjective  مسائل ذهنی، شخصی، انفسی و سلیقه‌ای هستند و به باورهای درونی فرد برمی‌گردند. به عنوان مثال زمانی كه می‌گوییم رنگ آبی قشنگ‌ترین رنگ در جهان است در واقع یك باور subjective را بیان كرده‌ایم. از طرف دیگر مسائل objective  مسائلی آفاقی، عینی و بیرونی هستند. به عنوان مثال زمانی كه می‌گوییم رنگ كلاه او آبی بود، یك باورobjective  را بیان كرده‌ایم. برای اطلاع بیشتر در این زمینه می‌توانید به كتاب "سنت و سكولاریسم" صفحه 247 به گفتاری از همین سخنران رجوع كنید. ویراستار]  

انسانهای غیر‌معنوی فكر می‌كنند كه لذت‌بخشی چیزها یك امور objective است یعنی خاصیت‌پذیری چیزها و اشیاء است در صورتی كه لذت‌بخشی و الم‌بخشی چیزها خاصیت شخص است نه چیزها. این مسئله را می‌توان با این مثال روشن كرد: یك انسان غیر‌معنوی فكر می‌‌كند كه خوشمز‌گی چلو‌كباب خاصیت خود چلو‌كباب است ولی یك انسان معنوی می‌داند كه خوشمزگی چلو‌كباب خاصیت كسی است كه چلو‌كباب را می‌خورد و یا به تعبیر دیگری اگر شما حال خاصی داشته باشید چلو‌كباب خوشمزه است و اگر آن حال خاص را نداشته باشید چلو‌كباب همان چلو‌كباب است ولی خوشمزه نیست.

این نكته خیلی اهمیت دارد و ممكن است شما در همه موارد واقعاً نتوانید به آن باور داشته باشید، به همین دلیل من به آن پیش‌فرض اطلاق می‌كنم، چون پیش‌فرض چیزی است كه نمی‌توان برای آن استدلال خد‌شه‌ناپذیر آورد. ولی شما دقت كنید، ما گمان می‌كنیم كه فلان رنگ مثل رنگ سبز یا رنگ آبی كه مورد علاقه من است، خاصیت لذت‌بخشی آن از خود آن رنگ است؛ در صورتی كه این طور نیست. مثلاً فرض كنید كه من در كنار دریا ایستاده‌ام و از رنگ آبی آسمان لذت می‌برم؛ در همان وقت خبر می‌آورند كه فرزندم در دریا غرق شده است از آن لحظه به بعد دریا و آسمان باز هم همان دریا و آسمان است اما من دیگر نمی‌توانم از آن لذت ببرم در واقع چیزی در دریا یا آسمان عوض نشده است بلكه مسئله‌ای در درون من تغییر پیدا كرده كه من دیگر نمی‌توانم از آبی آسمان لذت ببرم.

اینكه چیزها لذت‌بخش باشند یا الم‌بخش، به آنها بستگی ندارد، به ما بستگی دارد و این متضمن این امر است كه هر كس خواست از جهان لذت ببرد باید درون خودش را عوض كند؛ و هر كس درون خودش را تغییر متناسب ندهد، نمی‌تواند از هیچ چیز لذت ببرد.

لذت‌بخشی و یا لذت‌نا‌بخشی یك ویژگی objective در درون اشیاء نیست بلكه یك ویژگی در درون اشخاصی است،كه این لذت یا الم بر آنها حائل می‌شود. این امر در همه چیز صادق است. به عنوان مثال شما روز اول كه یك ماشین یا یك خانه می‌خرید، ماشین یا خانه خیلی برای شما جلا دارد و زیباست، حال فرض كنید كه این خانه یا ماشین كهنه نشود ولی شما سه ماه با آن زندگی كنید، از آن به بعد بیشترین لذت را میهمانان از آن می‌برند تا شما. شما خودتان چون به خانه یا ماشین عادت كرده‌‌اید دیگر آن لذت اولیه را نمی‌برید. در واقع خانه یا ماشین عوض نشده بلكه چیزی در درون شما عوض شده است.

همه عارفان چون درونشان چیزی است متناسب با لذت بردن از همه چیز لذت می‌برند. مثلاً ما شاهدیم كه اموری كه در جهان وجود دارند و ما انتظار داریم كه به ما لذت بدهند ولی وقتی به آنها می‌رسیم به ما لذت نمی‌دهند. به عنوان مثال وقتی كه می‌فهمیم بزرگترین ثروتمند جهان خودكشی می‌كند چه چیزی به ذهنمان خطور می‌كند؟ در اینجا خواهیم فهمیم كه چیزهایی كه در جهان علی‌القاعده باید لذت‌بخش باشند، برای او لذت‌بخش نبوده است، و این در واقع نشان می‌دهد كه خاصیت خود اشیاء از بین نرفته بلكه خاصیت كسی كه آن چیز برای او لذت‌بخش بوده از بین رفته است.

معنویان جهان به جد بر این باورند كه هر كس خواهان این است كه از جهان لذت ببرد باید درون خودش را به گونه‌ای تغییر دهد تا بتواند از جهان لذت ببرد.

مثلاً از حضرت زینب نقل است كه بعد از واقعه كربلا برای سرزنش از او پرسیدند وضع‌تان از چه قرار است وی گفت: من جز زیبایی چیزی ندیدم. این جز زیبایی چیزی ندیدن به این معنا نیست كه برادر من كشته نشده است یا پسران برادرم كشته نشده‌اند، objective عالم تغییر نكرده اما چیزی كه در درون زینب بود باعث می‌شد كه چیزی جز زیبایی نبیند.

 پیش‌فرض هشتم: اگر در نظر بگیریم كه ما مَن‌هایی فراوانی برای خود تصویر می‌كنیم در واقع سروكار داشتن با دو مَن از این مَن‌هاست كه زندگی آدمی را تبدیل به یك زندگی معنوی می‌كند. قبل از اینكه به سراغ این دو مَن بروم مایلم كه توضیحی در مورد من‌هایی كه برای هر شخص وجود دارد بیان كنم. فرض كنید یك زهره‌ای در جهان وجود دارد، در این زهره 5 زهره دیگر وجود دارد؛ یا به تعبیری 5 تصویر از این زهره در جهان وجود دارد.

یکی زهره واقعیِ واقعی؛ یعنی زهره چنان كه هست. كه مثلاً اگر اعتقاد داشته باشیم كه خدایی وجود دارد فقط او بتواند این زهره را تشخیص دهد.

دوم زهره آنچنان كه خودش تصور می‌كند. به هرحال زهره یا هر شخص دیگری یك تصور از خودش دارد مثلاً فكر می‌كند اندام‌اش به این شكل است، محبوبیت‌‌اش به این اندازه است حیثیت‌اش این مقدار است و ... 

سوم زهره‌ای است كه دیگران از او تصور دارند.كه این هم به تعداد دیگران متفاوت می‌شود.

 چهارم زهره‌ای است كه زهره تصور می‌كند دیگران از او یك چنین تصوری دارند و پنجم زهره‌ای است كه دیگران تصور می‌كنند كه او خودش مثلاً یك چنین تصوری از خودش دارد.

البته تقسیم‌بندی‌ها دیگری نیز از جانب روانشناسان و انسان‌شنا‌سان وجود دارد اما چیزی كه من خودم به آن اعتقاد دارم، چیزی است كه خدمتتان عرض كردم؛ البته در این جا این تقسیم‌بندی و یا تعداد این مَن‌ها زیاد مورد توجه نیست، چیزی كه اهمیت دارد این است كه معنویان جهان باید فقط بر مبنای دو مَن از این مَن‌ها زندگی کنند، من اول و من دوم. انسان معنوی فقط به من واقعی و منی كه از خودش تصور می‌كند، فكر می‌كند.

به اینکه در مورد او چه تصوری دارند، و خودش در مورد تصور دیگران از خودش چه تلقی دارد، و دیگران از تصور او در مورد خودش چه تلقی دارند، مطلقاً کاری ندارد.

اما انسانهای غیر‌معنوی معمولاً در منِ سوم، چهارم یا پنجم سیر می‌کنند. مثلاً پسر خاله‌ام چه تصوری از من دارد یا استادم چه فکری در مورد من می‌کند؟ آیا همکلاسی‌هایم فکر می‌کنند من خودم را متكبر می‌دانم یا فکر می‌کنند که من در حق آنها خیانت کرده‌ام؟ و ... یعنی دائماً در منِ سوم، چهارم و پنجم سیر می‌کنند. ولی انسانِ معنوی فقط به منِ اول و دوم فکر می‌کند و فکر کردن در اینجا به این معنا است که تصوری که از خودش دارد را به خودش (خود واقعی) نزدیک کند.

تمام دغدغه یک انسان معنوی این است که تصوری را که از خودش دارد به خود واقعی، یعنی خودی که و‌اقعاً هست نزدیک کند. چون هر چه تصورم به چیزی که و‌اقعاً هستم نزدیک‌تر باشد، آرا‌مشم بیشتر است و این به معنا است که همانطور که در سال قبل گفتم به د‌اوریها‌ی دیگران در مورد خودش ابداً بها نمی‌‌دهد. به داوریهای دیگران در مورد خود بها ندادن ناشی از این پیش‌فرض است که من همان منِ اول و دوم است كه اهمیت دارد؛ و منِ سوم و چهارم و پنجم به پشیزی نمی‌ارزند. اما اگر توجه کنید اکثر ‌صلح‌ها، جنگها، نزدیکی‌ها، دوری‌ها، دوستی‌ها، دشمنی‌ها، عشق‌ها، نفرت‌ها، فخر‌فروشی‌ها، دلخوریها، رنجیدن‌ها، خوشحالی‌ها، مربوط به من سوم و چهارم و پنجم می‌باشد.

به عنوان مثال فرض کنید زمانی که من از بانک بیرون آمده‌ام و 20 هزار تو‌مان از بانک گرفته‌ام، تا جایی که دیگران می‌بینند كه من از بانک بیرون آمده‌ام، خیلی خوشحالم چون فکر می‌کنم مثلاً دیگران تصور دارند که فلانی 2 میلیون تومان از بانک گرفته است. در واقع به تصوری که دیگران از من دارند، توجه دارم.

نقل است از بودا و هم چنین این نقل از جانب امام باقر (ع) نیز بیان شده است: که روزی بودا از كنار مردی می‌گذشت و دید كه او گردویی در مشت دارد؛ بودا به او گفت: اگر تمام مردم به تو بگویند که این گردو نیست، دُر و گوهر یا مروارید است، آیا خوشحال می‌شوی؟ فرد جواب می‌دهد: نه! سپس بودا می‌گوید اگر از آن طرف، گوهری در دست داشته باشی و تمام مردم بگویند این گردو است آیا بد‌حال می‌شوی؟ فرد دوباره پاسخ می‌دهد: نه! بودا می‌گوید چرا؟ می‌گوید چون می‌دانم این چیزی که در دست من است چیزی نیست که مردم می‌گویند؛ بعد بودا می‌گوید پس چرا در مورد خودت اینگونه نیستی. اگر خودت می‌دانی که چگونه هستی اگر دیگران  تصوری فوق تصور خودت داشتند نباید خوشحال شوی و اگر تصوری دون تصور تو داشتند نباید ناراحت شوی.

خوب چرا ما اینگونه نیستم؟ چون ما اصولاً در من سوم و چهارم و پنجم سیر می‌کنیم. ما در اکثر اوقات اینگونه رفتار می‌کنیم. مثلاً زمانیکه تشنه‌ایم منِ اول می‌گوید آب بخور اما من دوم یا سوم می‌گوید اگر آب بخوری می‌گویند که فلانی بی‌ادب بود و به همین دلیل آب نمی‌خوریم و باز به همین دلیل آرامش نداریم. به عبارت دیگر ما به دنبال اشتهای دیگران، غذا می‌خوریم و به خاطر همین مسئله آرامش نداریم. هر کس به اشتهایِ دیگران غذا خورد یا از پر‌خوری می‌ترکد یا از کم‌خوری سیر نمی‌‌شود. هر کس بر مبنای منِ سوم و چهارم و پنجم  زندگی می‌کند همواره دارد به اشتهای دیگران غذا می‌خورد.

این در واقع یک پیش‌فرض است؛ و بر این امر تکیه دارد که من‌هایِ اصلی دو من بیشتر نیستند، یکی من واقعی و یکی هم منی که از من واقعی خودمان تصور داریم؛ و باید سعی کنیم تصورمان از خودمان به منِ واقعی منطبق شود و یا به تعبیر دقیقتری به منِ واقعی نزدیک شود.

 پیش‌فرض نهم: ریاضت و قربانی کردن شرط یک زندگی معنوی است. البته این یک پیش‌فرض نیست اگر بخواهیم که به صورت یک پیش‌فرض درآید باید اینگونه آنرا بیان کنیم که خوشایند و بدآیند عقربه درستی از وضعیت روانی ما نیست. انسان معنوی می‌داند که نمی‌‌تواند بر اساس چیزی که خوشش می‌آید یا چیزی كه بدش می‌آید زندگی کند. آدمهای غیر‌معنوی تمامی زندگی‌شان بر اساس خوشا‌یندها و بدآیندها‌یشان است. همین چیزی که در  ادیان به عنوان هوی نفس تعبیر می‌شود. انسانهای غیر‌معنوی در واقع چیزی را که خوششان می‌آید خوب می‌دانند و چیزی که بد‌شان می‌آید، بد. به عبارت دیگر ذوق را با خوب و بد هضم می‌کنند. اینکه ذائقه و سلیقه من مایل به این است، فکر می‌کنم که آن چیز خوب است و اگر ذوق و سلیقه‌ام از فلان چیز گریزان بود، می‌گویم آن چیز بد است. این عقربه درستی نیست، زیرا در زندگی معنوی شما تنها وقتی که بتوانید خوشا‌یندها را فدای خوبها بکنید زندگی معنوی دارید و یا به عبارت دیگر زمانی كه شما چیزی را که خوشایند است ولی خوب نیست را فدای چیزی که خوب است ولی خوشایند نیست بکنید زندگی معنوی خواهید داشت.

همانطور که می‌دانید در زبان انگلیسی یا به طور كلی در زبانهای اروپایی،sacrifice  به معنی قربانی کردن با   sacredبه معنی مقدس هم‌ریشه است. عارفان مسیحی می‌گویند، اینکه این دو کلمه از یک ریشه‌اند به این معناست که اگر کسی بخواهد به قد‌است و پاکی برسد چاره‌ای ندارد جز اینکه همیشه در زندگی در حال قربانی کردن باشد. قربانی کردن خوشا‌یندها به پای خوبی‌ها، زندگی معنوی بدون قربانی كردن، امکان‌پذیر نیست. زندگی‌ای که هر چه خوشم آمد انجام دهم و هر چه نا‌خوشم آمد انجام ندهم، زندگیِ معنوی نیست. در زندگی معنوی انسان دائم در مذبح و قربانگاه است. دائماً انسان یک خوشایند نا‌خوبی را فدای یک خوب ناخوشایند می‌کند. در قرآن کریم نیز آمده است: "که خیلی وقتها چیزی که خوب است برای شما کراهت دارد و خیلی وقتها یک چیز برای شما بد است ولی شما از آن خوشتان می آید."

در واقع با قربانی کردن است که زندگی قداست پیدا می‌کند و پاک می‌شود و این نشان دهنده این نکته است که خوش‌آیند ما برای نشان دادن خوبی و بدی عقربه مناسبی نیست‌. نباید فکر کنیم هر خوشا‌یندی خوب است و هر ناخو‌شایندی بد. بلکه خوشایند و بد‌آ‌یند‌ به خواسته‌های زودگذر ما ربط پیدا می‌کند در حالی كه خوب و بد به خواسته‌های دیگر‌گذرمان مربوط است. به عبارت دیگر به جای خوشایند باید مصلحت را نشاند و به جای بد‌آیند باید مفسده را نشاند.

در واقع در زندگی واقعی نمی‌‌شود چیزی گرفت و چیزی نداد و یا به عبارت دقیقتر برای گرفتن چیز‌کی باید چیزهایی را قربانی کرد.

 پیش‌فرض دهم: حقیقت نجات‌بخش است.

یعنی حقیقت هر چقدر هم که تلخ باشد نجات‌بخش است. در واقع به تعبیر بودا می‌توان گفت: که فقط حقیقت تو را آزاد خواهد کرد و یا به نقل از حضرت عیسی می‌توان گفت: که فقط حقیقت تو را نجات خواهد داد. این در واقع یک پیش‌فرض است و نمی‌شود آنرا اثبات کرد. در واقع اگر شما بخواهید به توهّمات، به خرافات، به تخیلات به آرزو‌اندیشی‌های خودتان بیاویزید زمانی می‌رسد كه آنها شما را رها می‌کنند. هیچ کدام از اینها به وعده خودشان وفا نمی‌کنند تنها چیزی که به وعده خود وفا می‌کند، حقیقت است. انسان معنوی همواره در حال توازن است، یعنی باورهای خود را با حقیقت در، دو کفه ترازو قرار می‌دهد و می‌بیند که آیا باورهایش راست‌اند یا ناراست؛ چون می‌داند که اگر باورها ناراست باشند ممکن است که دو روز خوشحالش بکنند یا 5 روز دیگر خوشحالش بکنند ولی در نهایت یک روز رهایش می‌کنند و می‌داند که فقط حقیقت است که می‌تواند نجات‌بخش باشد.

البته این که حقیقت نجات‌بخش است یک پیش‌فرض است ولی باید توجه داشت که حقیقت بر دو نوع است حقایق نافع و حقایق غیر‌نافع که این مورد بحث ما در اینجا نیست و من در جلسه قبل در مورد این مسئله توضیح داده‌ام.

 پیش‌فرض یازدهم این است که سلامت روانشناختی و کمال اخلاقی با توجه به بودن‌های ما اندازه‌گیری می‌شود نه با توجه به داشتن‌های ما.

در توضیح این پیش‌فرض می‌توان گفت که ما در واقع وقتی به خود رجوع می‌کنیم دو دسته چیز در خودمان می‌بینیم: یکی داشته‌های ماست و یکی بوده‌های ما؛ اما ما فکر می‌کنیم که با افزودن به داشته‌ها است که به سلامت روانشناختی و کمال اخلاقی می‌رسیم. یعنی فکر می‌کنیم که انسانی که از لحاظ روانشناختی سالم است و انسانی که از لحاظ اخلاقی کامل است کسی است که داشته‌های بسیار دارد. این پیش‌فرض بر خطا بودن این ایده تأکید می‌ورزد.کسی سلامت روانشناختی و کمال اخلاقی دارد که بوده‌های متفاوتی دارد، نه داشته‌های متفاوتی. ما در واقع همواره می‌خواهیم چیزی را که نداریم بدست آوریم، چون فکر می‌کنیم ما به دلیل کمبود داشته‌ها است که سلامت روانشناختی نداریم و تصور نادرست دقیقاً در همین جا است.

سلامت روانشناختی و کمال اخلاقی در این است که انسان نداشته باشد و نخواهد. نداشتن و نخواستن. اگر نداشته باشی و بخواهی معلوم است که چطور سلامت روانشناختی و کمال اخلاقی را از دست می‌دهی و اگر چیزی هم داشته باشی و بخواهی آنرا حفظ کنی باز هم معلوم است که چطور به اضطراب می‌افتی و سلامت  روانشناختی خود را از دست می‌دهی.

همه افرادی که سلامت روانشناختی دارند، كسانی هستند كه به قول فارابی ندارند و نمی‌خواهند. نقل است كه روزی فارابی در بازار بغداد راه می‌رفت و می‌گفت چقدر جنس در این بازار وجود دارد که من به آنها احتیاج ندارم. نه اینکه می‌خواهم و ندارم بلکه نمی‌‌خواهم. نداشتن و نخواستن. داشتن و خواستن یک مشکل دارد، نداشتن و خواستن هم یک مشکل دیگر دارد. نداشتن و نخواستن، درویشی و خرسندی. نداشتن و در عین حال به این نداشتن رضا داشتن. [البته عده‌ای بر این عقیده‌اند كه می‌توان شعار داشتن و نخواستن را نیز به این پیش‌فرض اضافه كرد. نقل است كه روزی، شخصی نزد راجا جانك كه در یك قصر زندگی می‌كرد ولی هیچ چیز آنرا متعلق به خود نمی‌دانست، آمد. راجا جانك انسانی بود كه به معنی واقعی كلمه دنیا را ترك كرده بود. شخصی كه نزد او آمده بود نیز ادعای تارك دنیا بودن را داشت. او وقتی كه دید پیرامون شاه پر از زرق و برق و زینت است، با خود فكر كرد، چطور ممكن است كه این مرد با این همه رفاه و تجمل به خدا رسیده باشد. درست در همان زمان، صدای فریادی بگوش رسید: آتش، قصر آتش گرفته. مرد تارك دنیا بی‌درنگ بیرون دوید تا ردای پوست شیر خود را كه شسته و در حیاط آویخته بود تا خشك شود، از خطر سوختن نجات دهد. وقتی كه برگشت، در نهایت تعجب دید كه راجا جانك همچنان بی‌توجه به همه چیز در سالن نشسته است. آن مرد از شاه پرسید: مگر صدای آتش سوزی را نشنیده‌ای كه اینگونه آسوده اینجا نشسته‌ای كه گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ راجا جانك گفت: آنچه مال من است، همیشه مال من است، و آتش نمی‌تواند آن را بسوزاند. ویراستار]